Wednesday, June 12, 2019

چگونه چپ به پیاده نظام گلوبالیزم تبدیل شد-امین قضایی







حدود چهار قرن (قرن هفدهم) از جنبش لولرها (یا دیگرها) به رهبری فکری جرارد وینستنلی می‌گذرد. این اولین آگاهی تاریخی-جمعی نسبت به حق مالکیت بر زمین محسوب می‌شود. لولرها شروع کردند به کشت زمین‌های بایر (common land)، زمین‌هایی که در انگلیس در مالکیت کسی نبود. با شروع انقلاب صنعتی در قرن نوزدهم، حق مالکیت اشتراکی بر ابزارتولید و صنایع سنگین نیز مطرح شد. وقتی مارکس در مانیفست از الغای مالکیت بورژوایی صحبت کرد، وی نیازی به توضیح نداشت زیرا هم‌قطارانش می‌دانستند منظور او دقیقا چه چیزی است. بورژوازی طی دو قرن، برای تملک مالکیت بر زمین علیه مردم جنگیده بود. بورژوازی در انگلیس با مجموعه قوانینی تحت عنوان enclosure acts با مردم جنگید تا مانع کشت زمین‌های اشتراکی توسط آنان شود. رشد صنعتی بدون سلب مالکیت مردم از زمین میسر نبود (وگرنه آنها زمین‌های خود را برای کار صنعتی در شهرهای کثیف و آلوده قرن نوزدهمی رها نمی‌کردند). همه چیز واضح بود: جنگ بر سر حق مالکیت است.

امروز حتی روشنفکران مارکسیسم و یا اصطلاحا چپ، جرارد وینستلی را نمی‌شناسند. تاریخ مبارزه برای حق مالکیت به فراموشی سپرده شده است. برای این روشنفکران چپ‌گرا، تاریخِ آگاهانه مبارزه طبقاتی از انقلاب اکتبر به بعد شروع می‌شود. برای ایشان، سوسیالیسم پیش از مارکس، صرفا مجموعه‌ای از ایده‌های گنگ، خیالی و ناممکن است. حق مالکیت بر زمین، در دوره صنعتی، دیگر موضوعیتی ندارد.
استالینیسم گامی پیش‌تر نهاد و مبارزه طبقاتی را تبدیل کرد به بسیج نیروی کار برای تولید انبوه، پیشرفت صنعتی-نظامی و دفاع از میهن پرولتری. تنها تفاوت اردوگاه کمونیسم با اردوگاه سرمایه‌داری در این بود که رهبری سازماندهی نیروی کارِ توده‌ای را نه سرمایه‌داران منفرد بلکه حکومت پرولتری برعهده دارد. صنعتی شدن به معنای پرولتری شدن و پرولتری شدن به معنای تضمین حفظ قدرت در دستان طبقه کارگر تصور می‌شد. از منظر حقوقی، حق مالکیت اشتراکی بر زمین و ابزارتولید تبدیل شد به مالکیت دولتی با یک تعلق خاطرِ دروغین به طبقه کارگر.
در اردوگاه سرمایه‌داری نیز عینا همین اتفاق افتاد. رقابت بر سر تولید بین کشورهای اروپایی چنان بالا گرفته بود که فقط با سازماندهی دولتی و تقویت مالکیت دولتی، می‌توانستند در این رقابت پیروز شوند. بنابراین چه به شکل فاشیسم و چه به عنوان مثلا دموکراسی لیبرال، اقتدار دولت و مالکیت دولتی تقویت شد.
آمریکا در قرن نوزدهم، هنوز به لطف تملک مالکیت مردم بر زمین، توانسته بود فدرالیسم و ارزش‌های جمهوری‌خواهی‌اش را کمابیش حفظ کند. این صنعتی شدن و نیاز به تولید انبوه (به خصوص به عنوان مهمات‌خانه متفقین در جنگ جهانی دوم) بود که سرزمین کشاورزان صاحب زمین را به بهشت کورپوریشن‌ها، کارتل‌ها و صنعت نظامی تبدیل کند.
سرمایه‌داری دولتی در اردوگاه کمونیسم، کلمه «خلق» را اختراع کرد، زیرا هدف کمونیسم دیگر نه حق مالکیت اشتراکی بلکه بسیج توده‌ای برای کار بود. مارکسیسم روسی به شکل ایدئولوژی رسمی سرمایه داری دولتی، وارد کشورهای جهان سوم شد. چپ‌های ایرانی، حتی اگر ذهنیت جنگِ سردی نداشته باشند و مواضع سیاسی خود را دیگر با قطب‌نمای جبهه شرق و غرب تنظیم نکنند، هنوز هم از کمونیسم هیچ درکی جز سرمایه داری دولتی و زندگی اردوگاهی در ذهن ندارند. آنها دولت‌های مقتدر مانند کوبا یعنی یک زندگی اردوگاهی و تولید اشتراکی را تحت عنوان سوسیالیسم می‌ستایند. چند برنامه ساده خدماتی را تحت عنوان سوسیالیسم هلهله می‌کنند. اقتدار و استبداد سرمایه‌داران دولتی (که کشور را به یک اردوگاه نظامی-تولیدی تبدیل کرده‌اند) از نظر ایشان به خاطر مخالفت با سرمایه‌داری غربی قابل توجیه است.
انبوه کتبی که درباره کمونیسم نوشته را جمع کنید، در آن سرسوزنی از ایده واقعی کمونیسم یعنی حق مالکیت اشتراکی بر زمین و ابزارتولید نخواهید یافت. در نوشته‌های آنها بحثِ حق مالکیت یک عبارت‌پردازی توخالی است. کلماتی به یادگار مانده از گذشته و یا عباراتی که به تقلید از مارکس و سوسیالیست‌های پیشین بر زبان جاری می‌شود.
ایده اصلی کمینترن برای انقلاب پرولتری در کشورهای مختلف، تشکیل احزاب سیاسی انقلابی بود تا بلکه بتوانند به خیال خودشان در برهه‌های حساسِ جنگ طبقاتی، مانند بلشویک‌ها، قدرت را بدست بگیرند. اما این اتفاق نیافتاد. این احزاب یا هرگز رشد نکردند (مانند انگلیس) یا عملا با اتخاذ تاکتیک‌های غلط، راه را برای قدرت گرفتن فاشیست‌ها باز کردند(مثل آلمان). کمینترن صریحا بیان می کرد که بین‌الملل سوم باید متشکل از احزاب سیاسی باشد. این تمرکز روی فعالیت مستقیم سیاسی، کمونیست‌ها را از فعالیت سندیکایی و مبارزه دهقانی (در کشورهایی که هنوز صنعتی نشده بودند) دور کرد. شکست، اضمحلال، یاس و سرخوردگی نیروهای این احزاب رادیکال و انقلابی را تبدیل کرد به اکسیونیست‌های حرفه‌ای، کسانی که در روزنامه‌ها و اخبار هر از گاهی چیزی می‌خوانند و می‌بینند و بعد احساس می‌کنند که باید به آن واکنش نشان بدهند. پس از پستوها بیرون می‌آیند و در خیابان‌ها خودنمایی می‌کنند به امید اینکه مردم با مشاهده مواضع و فعالیت‌هایشان، به ایشان گرایش پیدا کنند.
روش کار این آکسیونیست‌های حرفه‌ای، البته برای اصحاب قدرت نه فقط بی‌خطر بلکه الهام‌بخش هم بود. پس احزابی مانند سوسیال دموکرات آلمان، حزب کارگر انگلیس، حزب دموکرات آمریکا و بقیه دار و دسته مثلا احزاب چپ، به حمایت از سازمان‌ها و گروه‌های رادیکال برآمدند تا آنها را در مواقع لازم به پیاده‌نظام خود تبدیل کنند. چند کد و عبارت لازم بود تا حساسیت این آکسیونیست‌ها (که دیگر انقلابی هم نبودند) را برانگیزانند و آنها را به خیابان بکشانند. به نظر آنها چیزی به نام جنبش حقوق مدنی ایده جالبی می‌آمد (ماندلا و مارتین لوتر کینگ جونیور باید به عنوان قهرمان‌های این جنبش ستایش می‌شدند). برنامه‌های سیاسی بی‌خطر مثل محیط زیست، حقوق همجنس‌گرایان، حقوق زنان، دفاع از حقوق حیوانات و دفاع از اقلیت‌ها و مهاجرین و ...، هم می‌توانست انرژی نسل جوان را تخلیه کند (درسی که آنها از شورش‌های ماه می در فرانسه و جنبش هیپی‌ها در آمریکا آموخته بودند) و هم می‌توانست ایدئولوژیِ جهان‌وطنی سرمایه‌داریِ جهانی را تقویت کند (یعنی ایدئولوژی برای صدور سرمایه به جهان سوم و ورود نیروی کار به داخل کشور برای ایجاد بازار کار نامحدود رقابتی). بسیاری از اعمال خدماتی و انسان‌دوستانه نیز که دولت باید مخارج هنگفت صرف آن کند را می‌تواند به این سازمان‌های مردمی بسپارد تا با نیروی کار مفت و داوطلبانه به انجام برسانند.
به این ترتیب، کمونیسم، سوسیالیسم، آنارشیسم و ...به مثابه مبارزه برای کسب حق مالکیت، به فراموشی سپرده شد. صورت مسئله از تاریخ پاک شد. کمونیسم تبدیل شد به دفاع از شوروی، چین، کوبا، ونزوئلا یعنی دفاع از سرمایه‌داری دولتی و تولید انبوه و تبدیل کشور به یک اردوگاه کار. مبارزه تبدیل شد به دلقک‌بازی و کارناوال راه انداختن در خیابان. حق مالکیت بر زمین و صنایع سنگین نه تنها بحث نشده بلکه مطرح هم نمی‌شود. کسی دیگر نمی داند این اصلا به چه معناست.